مامان در یک لحظه با ناراحتی میگوید:-رها؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟-مگه چی گفتم؟ مامان سری تکان میدهد.-شفق غریبه نیست. حرفت رو بزن!نفس عمیقی میکشم و گوشیام را از قاب خارج میکنم. گویا چاره دیگری نیست و این زن قرار است همینجا مقابل من بنشیند. عکس پرسنلی که از وحید دارم پشت گوشی قرار دارد. نگاهم که به صورتش میخورد لبخندی میزنم و عکس را به سمتِ مامان میگیرم. مامان عکس را در دست گرفته و میپرسد:-این کیه؟خودم را کمی به سمتِ او میکشم و همانطور که به چهره وحید نگاه میکنم میگویم:-این پسری هست که من برای آینده خودم انتخابش کردم. مامان متعجبانه نگاهم میکند و من یک لحظه به خنده میافتم.-یه جوری نگاهم میکنی انگار بهم نمیاد که منم عاشق بشم!-چی میگی رها؟ تو جدی هستی؟-مدت زیادی هست که باهاش آشنا شدم و میشناسمش. -مدت زیاد؟ پس چرا تا الان نمیدونستم؟سری تکان میدهم.-الان وقتش رسید که بدونی! مامان با عصبانیت میگوید:-اینجور مواظب دخترا بودی؟ خودت دنبال این پسره بودی و انتظار داری سایه و ستاره...!خیلی خوب انتهای جملهاش را میفهمم و دستم را مقابلش میگیرم.-هوپ هوپ! همینجا صبر کن. اولاً که سایه و ستاره هیچ نوع مشکلی ندارن. سرشون به کار خودشونه و به بهترین نحو زندگی میکنن. خوشبختانه ما سه نفره تونستیم برای خودمون یه خانواده خوب تشکیل بدیم. دوماً؛ تو حق نداری الان برای من زبون دراز کنی و سوال جوابم کنی. -من مادرتم رها. یعنی چی حق ندارم؟ الان باید بفهمم که تو مدتهاست با یه پسر در ارتباطی؟-مطمئن باش اگر مجبور نمیشدم حتی همین الان هم بهت نمیگفتم چون تو مدتهاست دیگه تو زندگی من نقشی نداری. اگر اینجام و دارم از اکسیژن خونه شوهرت تنفس میکنم به اجباره!شفق میخندد. از همان خندههای مسخرهاش هر چی بخوای...
ادامه مطلبما را در سایت هر چی بخوای دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 6pari-91d بازدید : 7 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1402 ساعت: 17:18