هر چی بخوای

ساخت وبلاگ
مامان در یک لحظه با ناراحتی می‌گوید:-رها؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟-مگه چی گفتم؟ مامان سری تکان می‌دهد.-شفق غریبه نیست. حرفت رو بزن!نفس عمیقی می‌کشم و گوشی‌ام را از قاب خارج می‌کنم. گویا چاره دیگری نیست و این زن قرار است همینجا مقابل من بنشیند. عکس پرسنلی که از وحید دارم پشت گوشی قرار دارد. نگاهم که به صورتش می‌خورد لبخندی می‌زنم و عکس را به سمتِ مامان می‌گیرم. مامان عکس را در دست گرفته و می‌پرسد:-این کیه؟خودم را کمی به سمتِ او می‌کشم و همانطور که به چهره وحید نگاه می‌کنم می‌گویم:-این پسری هست که من برای آینده خودم انتخابش کردم. مامان متعجبانه نگاهم می‌کند و من یک لحظه به خنده می‌افتم.-یه جوری نگاهم می‌کنی انگار بهم نمیاد که منم عاشق بشم!-چی می‌گی رها؟ تو جدی هستی؟-مدت زیادی هست که باهاش آشنا شدم و می‌شناسمش. -مدت زیاد؟ پس چرا تا الان نمی‌دونستم؟سری تکان می‌دهم.-الان وقتش رسید که بدونی! مامان با عصبانیت می‌گوید:-اینجور مواظب دخترا بودی؟ خودت دنبال این پسره بودی و انتظار داری سایه و ستاره...!خیلی خوب انتهای جمله‌اش را می‌فهمم و دستم را مقابلش می‌گیرم.-هوپ هوپ! همینجا صبر کن. اولاً که سایه و ستاره هیچ نوع مشکلی ندارن. سرشون به کار خودشونه و به بهترین نحو زندگی می‌کنن. خوشبختانه ما سه نفره تونستیم برای خودمون یه خانواده خوب تشکیل بدیم. دوماً؛ تو حق نداری الان برای من زبون دراز کنی و سوال جوابم کنی. -من مادرتم رها. یعنی چی حق ندارم؟ الان باید بفهمم که تو مدتهاست با یه پسر در ارتباطی؟-مطمئن باش اگر مجبور نمی‌شدم حتی همین الان هم بهت نمی‌گفتم چون تو مدت‌هاست دیگه تو زندگی من نقشی نداری. اگر اینجام و دارم از اکسیژن خونه شوهرت تنفس می‌کنم به اجباره!شفق می‌خندد. از همان خنده‌های مسخره‌اش هر چی بخوای...ادامه مطلب
ما را در سایت هر چی بخوای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6pari-91d بازدید : 7 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1402 ساعت: 17:18

" آوا "از جا بلند شدم.. نگاه همه اشون به من بود. -یکم درکم کنید. من مشکل بزرگی پیش رومه.. من پسر عمه ام عینهو یه تیکه گوشت بی جون افتاده رو تخت بیمارستان . موندن یا نموندنش معلوم نیست . حتی معلوم نیست هر چی بخوای...ادامه مطلب
ما را در سایت هر چی بخوای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6pari-91d بازدید : 52 تاريخ : دوشنبه 30 دی 1398 ساعت: 4:01

پدرام خنده اش رو کنترل کرد و دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد .-میخوای برسونمت بیمارستان ؟سری تکون دادم. -نه..ممنون. -تنهایی میری ؟کلافه شدم. -وای پدرام ولم کن.-حالت خوب نیست تنها نرو. خودم میبرمت. -لازم هر چی بخوای...ادامه مطلب
ما را در سایت هر چی بخوای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6pari-91d بازدید : 73 تاريخ : دوشنبه 30 دی 1398 ساعت: 4:01

آروم خندیدم.-مامان همه چیزو زیادی جدی گرفتید.سارا اینبار پرید بین حرفم.-ساکت شو بابا. از ما دو تا که نمیتونی چیزی رو مخفی کنی. از همون روزی که رفتی توی اون آموزشگاه جدید کار کنی دیگه اون سامه قبل نیست هر چی بخوای...ادامه مطلب
ما را در سایت هر چی بخوای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6pari-91d بازدید : 46 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 14:22

شونه ای بالا دادم. علاقه ای به دخالت تو حرفا سارا نداشتم.-سام خوب بشین فکر کن. تو اگه بتونی با یه دختر خوب آشنا بشی اینجور سر خودتم بی کلاه نمیمونه. من به فکر توام دیوونه. -ممنون که به فکرمی عزیزم اما هر چی بخوای...ادامه مطلب
ما را در سایت هر چی بخوای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6pari-91d بازدید : 39 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 14:22

همزمان با عوض کردن دنده گفت :-مادر من عاشق گل و گیاه بود و هست منم همینطور خواهرمم دوست داره اما به قول خودش حالشو نداره.-شماهم باغچه دارید؟؟-نه متاسفانه ما آپارتمان نشین هستیم ولی بازم مامانم سرشو با هر چی بخوای...ادامه مطلب
ما را در سایت هر چی بخوای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6pari-91d بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 14:22

"سام "فکری که زده بود به سرم حسابی داشت قلقلکم میداد. بین قبول کردن یا رد کردنش با خودم گیر کرده بودم. از طرفی دلم میخواست اینکار رو کنم و از طرفی میدونستم اگر به گوش مامان و سارا برسه دیگه امونم نمید هر چی بخوای...ادامه مطلب
ما را در سایت هر چی بخوای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6pari-91d بازدید : 42 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 14:22

تا اولین سطل زباله راهی نبود.. گل رو از چند قدمی درست انداختم وسط اون سطل بزرگ.. آوا با تعجب نگاهم میکرد . انگار هنوز نتونسته بود درک کنه که من حالم خوبه یا بد . گل دوست دارم یا نه .. شایدم ذهنش درگیر هر چی بخوای...ادامه مطلب
ما را در سایت هر چی بخوای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6pari-91d بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 14:22

شیشه را تا انتها پایین کشید . باد سرد شلاقی به صورتش میخورد. شیوا سریع گفت :-ملیکاااا.. شیشه رو بده بالا مامان مریض میشی خدای نکرده هوا خیلی سرده.یک هفته از سفر ارومیه گذشته بود. سفر بی نظیر و خاطره ا هر چی بخوای...ادامه مطلب
ما را در سایت هر چی بخوای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6pari-91d بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 14:22

آن روز خوشحال تر از همیشه به خانه برگشت.. تمام قضایا را کامل برای شیوا تعریف کرده بود و حس میکرد حال نه ذهنش درگیر چیزی است و نه بابت چیزی عذاب وجدان دارد. از روزهای بعد هردو به محض دیدن هم در جلوی مد هر چی بخوای...ادامه مطلب
ما را در سایت هر چی بخوای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6pari-91d بازدید : 36 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 14:22